مهرداد خردمند / ساعت 10 شب است؛ 2ساعت از تمرين تراکتور گذشته؛ عدهاي در مهمانياند، عدهاي در رستورانها و خيابانها و حرفهايها هم کمکم براي خواب آماده ميشوند. مسئول آبياري چمن هم به کارش پايان داده و به فکر رفتن به خانه و شام آخر شب و خواب ناز است.
در آهني محوطه چمن را باز ميکنيم و وارد ميشويم؛ چند پروژکتور کوچک با کمرهاي خميده، نور ضعيفي را به چمن انداختهاند. بوي خيس چمن، تنها بويي است که به مشام ميرسد. از کنار چمن نگاهي به سکوها مياندازيم؛ همه جا تاريک و ساکت است. گويي 2 ساعت پيش پرشورها با تشويقهايشان آتش به جان اين سکوها نيانداخته بودند. نور ضعيفي از داخل يکي از اتاقهاي زير سکوها به چشم ميخورد. نزديکتر ميشويم، شايد مسئول چمن فراموش کرده همه چراغها را خاموش کند. سايه مردي از پشت شيشه کدر پنجره اتاق ديده ميشود و لحظه به لحظه نزديکتر ميشود. آري خودش است؛ او مجيد جلالي است.
****
لوکوموتيوها و واگنهايي که سالهاست بياستفاده مانده و فرسوده شدهاند. واگنهايي که زير آن آفتاب داغ گداخته شدهاند و کمي دورتر از اين آهنپارهها زير آن آفتاب داغ و سوزان و روي آن خاکهاي داغ، او به همراه آرزوهايش ميدود. کافيست فقط کفشهايت را درآوري و خاکهاي داخل کفشت را روي دست بريزي تا متوجه گرمي هوا شوي.
تمرين به پايان رسيده، اما ديگر از آن اتاقک زير سکوها خبري نيست. همه به خانههايشان ميروند؛ اما اين بازيکن جوان همانجا ميماند تا زير آن آفتاب بيرحم تيم جوانان و نوجوانان وحدت را تمرين دهد. در آن هواي گرم تهران، حتي پرنده هم پر نميزند ولي او روي چهارپايه چوبي نشسته؛ شايد به آينده فکر ميکند.
شايد آن روز نميدانست، روزي کلاسهايش را از آن زمين خاکي به ساختمان ايافسي خواهد کشاند. شايد آن روز نميدانست که 30 سال بعد روي دوش بازيکنان پاس دور افتخار قهرماني خواهد زد. آن روز که روي چهارپايه گرم به روياي آنفيلد و ليورپول فکر ميکرد.
***
او مجيد جلالي است؛ پشتکار و اخلاق خاص خودش را دارد و هيچ چيز برايش غيرممکن نيست. مردي که در جواني، پروين بزرگ را مجبور کرد، اعتراف کند تيمي که جلالي سرمربي آن باشد، خطرناک است. جلالي در آن سالها از وحدت، تيمي ساخت که گربه سياه غولهاي پايتخت شد.
حالا به تراکتور آمده؛ با همان تئوري و تز بوميپروري و جوانگرايي و البته با روياي روزهاي خوش آسيايي. او نه فراز کمالوند است که با قهرها و آشتيها، با مصاحبههاي جنجالي و آتشين خود، دل هواداران را بهدست آورد؛ نه امير قلعهنويي است که سر بازيکن، هوادار، داور و مديرعامل داد بزند يا محبوبها را اهرم کنترل سکوها کند و نه توني پير که براي اثبات عشقش، خود را زمين بکوبد. او مجيد جلالي است؛ با همان اخلاق، ادب و منش خاص خود. آرام لب خط ميآيد؛ آرام قدم برميدارد و آرام سخن ميگويد. علاقهاي به نمايش ندارد و به همه جواب پس ميدهد. دهها دقيقه بعد از پايان تمرين با تکتک هواداراني که دوست دارند نکات فنيشان را به او القا و گاها تحميل کنند، صحبت ميکند و با گفتن «بله، حق با شماست» تماشاگران و هواداران را نميپيچاند و از سر وا نميکند. با همه آنها صحبت ميکند و تکتکشان را قانع ميکند.
***
شب است؛ وقت رفتن به خانه و خواب ناز؛ اما او هنوز در آن اتاق زير سکوها بيدار است. ديگر نه از آن آفتاب داغ تهران خبري است که زيرش بنشيند و به برف تبريز بيانديشد و نه از آن چهارپايه چوبي داغ.
روي صندلياش نشسته و به وايتبرد اتاقش خيره شده؛ مانند روزهايي که در آن زمين خاکي مينشست و به آن خيره ميشد. کسي نميداند، اين وقت شب تنها و در اتاق خود به چه چيزي فکر ميکند. شايد به فرداهاي آسيايي تراکتور ميانديشد، شايد در فکر سرما و برف تبريز است و شايد هم به رويايش، آنفيلد!